)(

)(

سال نو

 

هر سال واسه همه سال خوبی رو آرزو میکنم 

 

هر سال هدفم اینه که سالای بعد بهتر باشم 

 

ولی نمیدونم چرا امسال یه حس پنهان خوبی نسبت به سالای قبل دارم. 

 

نه واقعا دارم ... 

 

از ته دل ===>>  ای خدا منو رفیقام حقمون بیشتر از اینیه که هست به اون چیزی که واقعا لیاقتشو داریم برسونمون .

 

سال نو مبارک

حس پنهان

                                                                گفتگوی پسرانه  

 

                                   

   

  

از اونجا شروع شد که  فهمید  نمی تونه با جنس مخالفش ارتباط بر قرار کنه.  

 

می گفت وقتی از یه دختری خوشش می اومد دوست داشت با اون  بره و یه فنجون چای بخوره و یا شبا رو تا صبح با هاش صحبت کنه , یا با هاش بالای یه ساختمون بشینه و  شبای تهرانو تماشا کنه , یا با هم برن خرید و از این جور آرزوهای نمیدونم کوچیک یا بزرگ   

 

امیر : نمیدونم اسمشو چی بزارم ولی یه حس پنهانی وقتی که می خواستم برم و با دختر مورد علاقم ارتباط بر قرار کنم تو من بوجود می اومد و نمیذاشت برم سمتش  و از اون دختر رویائی فقط حسرت تو من با قی می موند.      

احسان : خوب ... خوب  نمی دونم امیر ولی فکر کنم به این سختیایی هم که میگی نیست    

 

امیر : شاید ... ولی  نمی دونم چرا واسه من سخته   

 

احسان : امیر خوب میدونی چیه فکر کنم تو خوب دخترا رو نمیشناسی یعنی نمیفهمیشون .   

 

امیر : ای بابا چی میگی احسان دیگه چطوری درکشون کنم اصلا به من توجه نمیکنن   

 

...   

 

ادامه داشت تا اینکه :   

 

مادر امیر واسش یه دختر خوب از محل انتخاب کرد .   

 

خوب امیر  دو دل بود از یه طرف نمی خواستم به این زودیا ازدواج کنه و از یه طرفم خوب ...   

 

بالا خره نتونست طاقت بیار و قبول کرد که به این ننگ تن بده .   

 

 حالا میگم چرا ننگ . . . 

 

یک سال بعد   

 

 

انگار نه انگار امیر همون آدمی بودم که نمی تونست بره سمت دخترا , یا انگار نه انگار اون دخترا همون دخترا بودن که بهش توجه نمی کردن .   

 

آمار دوستای دخترش هم از دست در رفته بود.   

 

از زنش فقط واسه کارای خونه استفاده میکرد و ابطشون فقط فیزیکی بود. 

 

استامینوفن کدئین 500

 

 

                 

 

با بی سوادی بحثم شد . 

 

اون ازم یه قرص استامینوفن کدئین 500 خواست .   

من گفتم که همچین چیزی نداریم یا کدئین خالیه  یا 500  .

 

اون گفت که نه من خودم خریدم  !  هستش.   

من گفتم  ... 

 

اون گفت ...   

.

 

 

آخر گفتم اگه هست برو یه دونه بخر و بیار.   

گفت باشه.  

 

عجیب اینکه رفت  و  خرید  و  آورد  . 

 

خوب به این  رسیدم که هنوز چیزایی هست که من خبر ندارم . 

 

 

شطرنجی

سرباز قانون شکن   

 

در قانونی که برای شطرنج تعین شده سرباز حق برگشتن و عقب نشینی را ندارد   

 

 

  

روزی سربازی قانون را شکست و به سمت سپاهیان خود برگشت 

 

سربازهای دیگر که تا به حال با  این صحنه اولین بار بود روبه رو می شدند ، با وحشت و تعجب آمیخته به هم رو به سرباز قانون شکن گفتند :‌این چه کاری بود که کردی مگه نمی دونی که ما فقط حق جلو رفتن رو داریم ، برگرد ...

 

سرباز قانون شکن : آخه کی گفته که ما همش باید بریم جلو  من که توانایشو دارم ، چرا هر کاری که دوست دارم انجام ندم ؟

 

شاه ناظر و ساکت بود 

 

سرباز قانون شکن قدمی به سمت سپاهیان خود برداشت 

 

قلعه سرباز را تهدید کرد و گفت که اگر برنگردد برایش گران تمام می شود 

 

اسب هندوانه بزرگی زیر بغلش داد و گفت سرباز نقش مهمی دارد و به امثال او احتیاج است ،پس برگرد

 

فیل خوشحال شد ، چون از این قبیل سوالها هم در ذهن خودش هم گذر میکرد  ، » چرا من فقط باید ضربدری برم ؟ «  ولی چیزی نگفت  

 

وزیر یاد روزایی که خودش سرباز بود افتاد و به سرباز گفت : باید خیلی شجاع باشی که این کار رو کردی

 

شاه به سرباز  پیشنهاد جاه و مقام داد که منصرفش کند 

 

ولی سرباز فقط می خواست که بداند ، همین

 

 

از فرش ... به عرش

 

 روزی حلال (قسمت دوم )

 

                         

 

آقا مرتضی الان یکی از برج سازای تهرانه , همسایه دیوار به دیوار ما بود , یکی از آدمایی که من همیشه برای از فرش به عرش اومدنش به همه مثال میزنمش
کسی بود که با مو تور مسافر کشی میکرد ولی کسی تا به حال نتونسته بفهمه که چطور یه مسافر کش میشه یه برج ساز , همه با نظر بد به این قضیه نگاه میکنن و میگن که  " تا دیروز نمی تونست دماغشو جمع کنه و لی حالا با پول دماغشو پاک میکنه "
همیشه آقا مرتضی میگفت که اگه یه پول قلمبه بیاد دستش میدونه با اون پول چی کار بکنه. 

 یه روز از روزا قبل از  اینکه آقا مرتضی از این محل بره تو حیاط نشسته بودم که صدای آقا مرتضی رو میشنیدم که با یکی به اسم آقای تهرانی صحبت میکنه که حرف از این بود که پولی رو که از اون قرض گرفته بود رو پس بده , اینجا بود که فهمیدم اون پول قلمبه اولیه از کجا اومده .  

 

و داستان پولدار شدنش : 

مرتضی چند تا از اقوام  طرف خانومش تو شهر داری کار می کردند که توسط اونا فهمیده بود که یه تعدادی از زمینهای دور و اطراف اون منطقه به دلیل افتتاح یه اتوبان قراره تا یک سال آینده چند برابر بشه.
زمینهای بایری که چند سالی بود که بدون بهره افتاده بود اونجا و خریدن اون زمینها کار دشواری نبود چون صاحب اون زمینها آقای اشرفی و چند تای دیگه میگفتند که اگه این زمین هارو مفت هم بدیم به کسی بازم سود کردیم .
وقتی مرتضی پیشنهاد خرید این زمینها رو داد همه از جمله من و دیگران تعجب کردیم که چرا این زمینا... و با چه پولی این زمینا رو بخره.

مالک ها از فروش این زمین ها به قدری خوشحال بودن که به شوخی در گوش هم میگفتن که عجب کلاهی گذاشتیم سرش , آقا مرتضی برای به نام زدن سندها تمامی مالک ها رو به خونش دعوت کرد به شام ,  بعد از خوردن شام و زدن سند ها به اسم خودش تمامی پول اونهارو به صورت نقد پرداخت کرد ,۳،۰۰۰ متر زمین رو به قیمت هر متر۱۸،۰۰۰ تومان خرید و عجیب اینکه همه زمین هارو به اسم خانومش آسیه خانوم زد.
آقا مرتضی تاکید داشت که همه با رضایت از خونش برن به خاطر همین آخر مجلس گفت : خانوم ها آقایون همه از من راضی هستید  ,  همه با صدای بلند رضایتشونو از آقا مرتضی اعلام کردن
تو این یکسالی که قرار بود بعدش زمینا چند برابر بشه آقا مرتضی خیلی کارای مهمی کرد از جمله :
یه مغازه اجاره کرده بود و یه سوپر مارکت راه انداخته بود که برادر خانومش اونجا کار می کرد , خرید و فروش ماشین که ماشین هاروقبل از آماده شدن از کارخونه می خرید و بعد از چند ماه اونارو می فروخت  , حتی به احالی محل پول قرض میداد و با یکمی سود  که اونم در صورت رضایت  ازشون پس میگرفت ,  خرید فروش سکه و ...
تقریبا یک سال و نیم همینجوری پول روی پول میذاشت که ساخت و ساز اتوبان شروع شد
زمینای بدرد نخوری که آقا مرتضی خریده بود الان به قیمت هر متر ۲۰۰،۰۰۰ تومان فروخته شد که با یه دو دوتا چهار تا میشه گفت  تقریبا 10 برابر شده بود , همه مالکای قبلی زمینا  این قضیه رو گذاشتن رو حساب شانس و میگفتن : چند سال این زمینا دست ما بود و هیچ خبری نشد حالا که به این مرتضی هیچی ندار فروختیمش زمینا  طلا شد . پیداس که یه همچین آدمی با یه پول قلمبه تر چه کارایی که نمیتو نه بکنه

یه شب از شبا که تو حیاط نشسته بودم و اتفاقا هم به همین آقا مرتضی فکر میکرد صدای یه ماشن از بیرون اومد که اومد و جلوی خونه آقا مرتضی ایستاد  زنگ زد و آقا مرتضی اومد جلوی در از گفتگوشون فهمیدم که همون آقای تهرانیه و اومده پولی  رو که به آقا مرتضی قرض دادرو بگیره :
مرتضی : آقای تهرانی نمیدونید که چقرر پولتون کمکم کرد واقعا همیشه تو زندگیم دعاتون میکنم , تو این پاکت یه چک به مبلغ صد ملیون تومان نوشتم که خواهش میکنم که اگر از من راضی هستید دیگه این دفعه بگیرینش 

تهرانی : واقعا که آقا نکنه فکر کردی که از یه جا دوبار نیش میخورم 


سوار ماشین شد و رفت ولی من هنوز منظورشون رو از این مکالمه نفهمیدم