بهارهاي پياپي..

پسر چهار پنج ساله‌ای با مادرش به کتابخانه آمده. به تمام صنایع دستی نمایشگاه «کسب و کارهای کوچک» دست می‌زند، جیغ و داد می‌زند، موقع راه‌رفتن پاهایش را روی زمین می‌کشد، ملچ‌مولوچ آدامس می‌جود، آخر کار هم از بخش کودک یک عروسک برداشته و می‌خواهد با خودش ببرد. مادرش از پسش برنمی‌آید و نمی‌تواند متقاعدش کند که عروسک را سر جایش بگذارد. به ناچار به من متوسل می‌شود و می‌خواهد که من تذکر بدهم. اما کمی بی‌حوصله‌ام و راستش را بخواهید دلم نمی‌خواهد با هیچ کودکی بگومگو کنم، حالا به هر شکلی. مادر با صدای بلند به پسرش می‌گوید: «اگه عروسکو سر جاش نذاری خاله دعوات می‌کنه.» منظورش از خاله منم. پسرک اهمیت نمی‌دهد. مادر ادامه می‌دهد: «به خاله نگاه کن چقدر بدجنسه.» پسر می‌گوید: «اتفاقا از رنگ موهاش معلومه که بدجنس نیس.»

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ توسط بهار.. |

در آن سال‌های شوم کرونایی یکی از خانم‌های مهربان و دوست‌داشتنی فامیل را از دست دادیم. مرگش یک‌جورهایی به همه ما آسیب زد و به نظر می‌رسید غم ازدست‌دادنش به این زودی‌‌ها تمام نمی‌شود، اما شوهرش خیلی زود ازدواج کرد.

ما از آن دسته فامیل‌هایی هستیم که پایبند به سنت و مراسمیم. مثلا همه سیزده‌بدرها باید همه حضور داشته باشند و فرش‌هایمان را باید لب‌به‌لب فرش همدیگر پهن کنیم. بعد از ازدواج مجدد حاجی، اولین دورهمی همگانی که عروس‌خانم هم حضور داشت سیزده‌بدر بود. سفره‌های ناهار که جمع شد عروس‌خانم کتری‌به‌دست به سمت آتش رفت و حاجی رو به جمع گفت: «اگه فلانی بود الان می‌گفت حاجی پاشو کتری رو بذار روی آتیش برای چایی.» البته او به جای کلمه «فلانی» اسم آن خانم خدابیامرز را گفت. همان موقع از دستگاه پخش یکی از ماشین‌ها این آهنگ به گوش می‌رسید: «اگه حتی نخوای، دیگه هرکی بگه عشق؛ منو یادت میاد»!

نوشته شده در تاريخ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳ توسط بهار.. |

کلاس هشتم است. با دو نفر از همکلاسی‌هایش می‌خواهند روزنامه‌دیواری درست کنند. مادرش هم همراهش آمده است. دخترک قبل از شروع کار، دو کتاب با موضوع فراماسونری امانت می‌گیرد. مادرش می‌گوید: «مثل باباشه، این موضوع رو دوست داره.» دخترها به بخش کودک می‌روند تا روزنامه‌دیواری را بسازند.

مادر در تمام مدتی که دخترک مشغول است زیر نظرش دارد. دلم می‌خواهد یک گوشه بگیرد بنشیند و اینقدر جلو چشمم رژه نرود. یک‌دفعه می‌آید جلو پیشخان و بی‌مقدمه می‌پرسد: «به نظر شما اینکه من همراش اومدم کار اشتباهیه؟» می‌گویم: «نمی‌دونم، حتما اینطور صلاح دونستین دیگه.» می‌گوید: «مجبورم.» سری از بی‌حوصلگی تکان می‌دهم. خیلی راغب نیستم علت مجبور بودنش را بدانم اما انگار او می‌خواهد بگوید.

«باباش سختگیره. جامعه هم قابل اطمینان نیست. با اینکه همه‌جوره مراقبش هستیم و برای تربیتش کم نذاشتیم اما نگرانیم. حتی براش گوشی موبایل هم نخریدیم هنوز. فقط گاهی وقتا با گوشی من با دوستاش چت می‌کنه و اگه باباش خونه نباشه چندتا آهنگ گوش می‌کنه. باباش نمی‌ذاره آهنگ گوش کنه. حتی اوایل هم یه مدت مجبورش کرد چادر سرش کنه اما الان دیگه چادر نمی‌پوشه و حتی گاهی وقتا مثل الان که قراره کنار دوستاش باشه موهاشو از روسری بیرون می‌ذاره. اگه باباش بفهمه غوغا میشه. چند روز پیش باباش از توی گوشی عکس یه پرنده قشنگ نشونم داد. دخترم گفت اسمش عروس هلندیه. باباش تا شب داشت بهش غر می‌زد که تو این چیزها رو از کجا می‌دونی؟ دیگه من وساطت کردم که ای بابا این که چیز بدی نیست، اینم یه جونوره مثل گربه و پلنگ.»

دو مراجعه‌کننده از راه می‌رسند و خدا عمرشان بدهد که کارشان آنقدر طولانی است که حرف‌های آن خانم به پایان می‌رسد.

نوشته شده در تاريخ یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۳ توسط بهار.. |

ساختمان کتابخانه ما قدیمی و کهنه‌ست. در ورودی ساختمان، یک در آهنی، بزرگ، سنگین و سرتاسر نرده و شیشه‌ست. با همه سختی‌اش اگر حواست نباشد موقع بسته شدن چُنان به هم کوبیده می‌شود که زمان و زمین می‌لرزد. همیشه هم هستند افرادی که بی‌احتیاط در را پشت سرشان رها می‌کنند و دااااامب. هربار این اتفاق می‌افتد به آن فرد می‌گویم: «دفعه بعد یه جوری بکوبش که کامل خرد بشه راحت بشیم.» و بی‌بروبرگرد آن شخص تا همیشه هنگام ورود به کتابخانه حواسش جمع است و در را آهسته می‌بندد. سال‌هاست که این روش برای من جواب داده، شما هم اگر خواستید امتحانش کنید.

نوشته شده در تاريخ شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۲ توسط بهار.. |

زن خرس گنده آب دماغشو با انگشت می‌گیره، بعد با همون دست کتاب برمی‌داره می‌ذاره روی کانتر تا براش ثبت کنم.

نوشته شده در تاريخ شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۲ توسط بهار.. |

    چند سال پیش یکی از اعضای کتابخانه برای خواهر کوچک‌ترش کار و کاسبی راه انداخته بود و برای انتخاب نام مغازه‌اش از من راهنمایی خواست. من «ترمه» را پیشنهاد دادم. حالا مدت‌هاست که هروقت گذرم به آن طرف می‌افتد و آن مغازه را می‌بینم حس کدخدایی را دارم که اسم دلخواه خودش را بر نوزاد یکی از اهالی روستا گذاشته است.

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱ توسط بهار.. |

    می‌پرسد: «روزهای کاریتون به چه صورته؟» می‌گویم: «هر روز از هفت‌ونیم صبح تا هفت‌ونیم عصر.» این پا و آن پا می‌کند و می‌گوید: «جسارتاً منظورم روزهاییه که شخص شما سر کار هستین؟» با خودم فکر می‌کنم این یکی هم مثل خیلی‌های دیگر دوست دارد در شیفت من مراجعه کند تا راهنمایی‌های بهتری بگیرد و کتاب‌های بهتری انتخاب کند. می‌گویم: «یک هفته صبح، یک هفته عصر.» متفکرانه می‌گوید: «پس هفتۀ آینده شما عصر هستین؟» تأیید می‌کنم و می‌رود. امروز پنج‌شنبه است.

امروز شنبه است. به خاطرهمکارم تعویض شیفت کرده‌ام و شیفت صبح آمده‌ام سر کار. مراجعه‌کنندۀ روز پنج‌شنبه وقتی مرا پشت میز امانت می‌بیند دست‌وپایش را گم می‌کند.

نوشته شده در تاريخ شنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۱ توسط بهار.. |

    پنجاه و سه چهار ساله است. می‌گوید: «دیگه نمی‌دونم چه کتابی بخونم. می‌شه لطفا شما یکی دو تا کتاب برام انتخاب کنید؟» در این هشت نه سالی که اینجا هستم حداقل ماهی یک بار به کتابخانه می‌آید و به جز رمان ایرانی و کتاب‌هایی با موضوع گیاهان دارویی و خواص سبزیجات کتاب دیگری نمی‌خواند. از جایم بلند می‌شوم و به سمت مخزن می‌روم. دو سه تا رمان از قفسه بیرون می‌کشم و روی کانتر می‌گذارم. یکی را برمی‌دارد و غرق دیدن جلدش می‌شود. می‌گوید: «تصویرش برام آشناست اما اصلا یادم نیست که خوندمش یا نه. خیلی وقته که کتاب‌هایی رو که می‌خونم بیشتر از بیست سی روز یادم نمی‌مونه و فراموش می‌کنم که داستانشون چی بوده.» نمی‌دانم چه جوابی بدهم. می‌گویم: «گاهی پیش می‌آد.» می‌گوید: «قبلا اینجوری نبودم. هم‌سن و سال شما که بودم هیچی از یادم نمی‌رفت. حتی الان هم کتاب‌های اون زمان رو یادمه.»

ولی من الان کتاب‌هایی را که می‌خوانم و فیلم‌هایی را که می‌بینم زود فراموش می‌کنم.

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه ۸ تیر ۱۴۰۱ توسط بهار.. |

همیشه به او می‌گفتم اگر چنین شود چنان می‌کنم.

حالا چنین شده و من هیچ کاری نمی‌کنم. فقط نشسته‌ام و نگاه می‌کنم، نگاه می‌کنم، نگاه می‌کنم.

 

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه ۳ آذر ۱۴۰۰ توسط بهار.. |

- از هر چیزی که اذیتت می‌کنه اجتناب کن.

- آدم‌ها دکتر! آدم‌ها اذیتم می‌کنن.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۰ توسط بهار.. |
.: Weblog Themes By Blog Skin :.

شارژ ایرانسل

فروشگاه اينترنتي ايران آرنا

دانلود