لاله عباسی های من

...

بیقراری و پایکوبی امروزْ صبحِ بذرای سفید ناروان روی سنگفرش، با هر قدم پشت سر رهگذرا، قشنگترین کارناوالی بود که تو عمرم دیده بودم!

صدای خنده‌های نخودی برگا روی شاخه‌های نارون بهشون هم توی فضا می‌پیچید:)

...


نوشته شده در تاريخ یکشنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۳ توسط باغبان

....

تغییراتی که در سال جدید به طرز مشهودی در سبک زندگیم ایجاد شده از این قراره که دیگه همه ی مسیرها رو با تاکسی میرم و همه ی طبقه ها رو با آسانسور!!!

پیرتر شدم...

...


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه هشتم فروردین ۱۴۰۳ توسط باغبان

...

ساعت پنج و نیم صبح بود، تاریکی پیش از خلقت فقط اجازه ی تشخیص یه سایه ازش میداد، پیرمرد بود از مدل راه رفتنش و بعد صدای نفس نفس و حرف زدنش وقتی توی تاکسی پشت سرم نشست فهمیدم.

ساعت پنج و نیم صبح آخرین شنبه ی سال بود. تاکسی پر شده بود. راننده از پیرمرد چیزی پرسید. پیرمرد با صدایی که درد داشت جواب داد و من دردی که توی تاکسی میریخت رو حس میکردم.

ساعت پنج و نیم صبح اخرین شنبه ی سالی که هق هق گریه ی یه پیرمرد بپیچه توی تاکسی با مسافرای غریبه، زهلم‌گتمیش است.

...


نوشته شده در تاريخ شنبه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۲ توسط باغبان

...

دیروز ظهر توی مسیری که با عجله داشتم میرفتم صدای بلندی از پشت سرم شنیدم، خانم؟! خانم؟! خانم؟!

حس کردم با منه برگشتم.

پیرزن خمیده با لباسی ژولیده، انگار روزگار زخمی نمونده بود که بهش نزده باشه، دو تا دندون زرد داشت فقط که موقع حرف زدن برا تلفظ درست بعضی حرفها کمک حالش بودند، قرمزی چشمایی که عسلی وسطشو تقریبا محو کرده بود، پینه ها و جای آفتاب سوختگی ها و زخمهای نامتعارفی که روی گونه هاش بود، موهای سفید و حنایی پریشان با چادری کهنه که از سرش سر میخورد و تمام تلاششو میکرد نیفته، نشست روی سکوی مغازه ای که جلوش وایساده بود یه برگه نشونم داد گفت میشه به این شماره زنگ بزنی؟ ببین اگه جواب داد و خونه است من برم.

هیچکس جواب نداد.

...

امروز صبح توی مسیری که با عجله داشتم میرفتم صدای بلندی از پشت سرم شنیدم، خانم؟! خانم؟! خانم؟!

حس کردم با منه برگشتم.

یه مرد سیبیل دار با سری بدون مو و درخشان در حالی که گوشی و سیگارش باهم توی یه دستش بود و تسبیح تو دست دیگه اش، بهم نزدیک شد و ازم پرسید چجوری برم به این آدرس؟ گوشیشو نشونم داد عکس خودشو گذاشته بود روی پس زمینه ی گوشی، رمزشو وارد کرد نباید نگاه میکردم ولی گوشیشو جوری گرفته بود که نمیشد نگاه نکرد، آدرسو که نوشته بود نشونم داد.

با دست براش کروکی کشیدم.

...

نتیجه اخلاقی : توی هیچ مسیری با عجله حرکت نکنین :))


نوشته شده در تاريخ یکشنبه سیزدهم اسفند ۱۴۰۲ توسط باغبان

...

سه ماهه اخیر دو تا بین‌التعطیلین بوده که مجبور شدم مرخصی بگیرم.

اولی بعد ده دوازده سال با رضوانه رفتیم استخر، دراومدنی از آب پام لیز خورد و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم و موفق شدم. داشتم از پله ها می‌رفتم بالا که حس کردم پام داره میسوزه. چشمم خورد به یه رنگ قرمز، دقت کردم دیدم از انگشت بزرگ پام خونه که داره میاد!!

دومی، کارت بانکی و کلیدخونه و سوییچ تو یه دستم بود و گوشی اون یکی دستم از ماشین پیاده شدنی، در حین اینکه درِ ماشین پشت سرم داشت بسته می‌شد می‌خواستم کارت و کلیدا رو بذارم جیب پشتی شلوارم که تو دستم نباشه (کیف و جیب دیگه‌ای نداشتم) در، روی انگشت وسطی دست راستم بسته شد(میدونم تصور و تجسم موقعیت خیلی سخته ولی شد دیگه) و دردی جانکاهو رنگی کبود رو بهم تحمیل کرد.

شنبه‌ی پیش‌رو بین‌التعطیلینه و من برای سومین بار مجبورم مرخصی بگیرم. یعنی چه رنگیه؟

اگر بار گرااااااان بووووووودیممممممم ووووو.....:)))

ولی جدی یکم ترسناک نیست؟!! انقدر درد دومی شدید بود که روی کل سیستم عصبیم و حتی شخصیتیم اثر گذاشته!! انگار دیگه حتی آدم سابق نیستم!!

​​​​​​...


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه دوم اسفند ۱۴۰۲ توسط باغبان

...

اخیرا از وقتی دستم موند لای در ماشین احساس میکنم کائنات لج کرده یا چپ افتاده باهام.

هیچی باهم جور در نمیاد! فقط اینجوری میتونم همه‌ی چراغایی که تا من میرسم قرمز میشه یا نونوایی که نونش تموم میشه یا دستم گیر نداره برا گرفتن هیچی و کلی دست گل به آب میدم و برخورد آقای غذای خانگی و یادآوری سرخوردگی دوران کودکیم و همه ی حواس‌پرتیام و حتی صبح خواب موندنم وانس این عه بلو مون و آبزی شدن امروزم (امروز فقط آب می‌خورم، اشتهای هیچی ندارم) و همه‌ی به در بسته خوردن‌های اخیرم رو توجیه کنم!!

عاغا انگشت من مونده کبود و متورم شده، شما چرا بهت برخورده ناراحتی؟! مشکلت چیه واقعا؟!

...


نوشته شده در تاريخ دوشنبه سی ام بهمن ۱۴۰۲ توسط باغبان

...

همکارم استاد استوری تلینگه!

من و رییسم هرموقع نتونیم با هم یا هر شخص دیگری تعامل کنیم دست به دامن همکارم می شیم.

امروز مکالمات تلفنیش رو ناخواسته شنیدم.

اول با یه نفر قرار مدار شام رو‌گذاشت.

بعد زنگ زد به همسرش و ازش در مورد دعوت یه مهمان کسب تکلیف کرد!

وین-وین

..موقع


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۲ توسط باغبان

...

از روی خط کشی عابر پیاده داریم خیابونو رد میشیم، یه ماشین چراغ میزنه و با سرعت و صدای بوق نزدیک میشه.

شهرزاد دستمو میکشه سریعتر بریم.

سلانه سلانه میگم این خط خطِ منه، سهم‌ِ منه، حقِ منه!!

از سرعتش کم نمیکنه میگه ماشین قوی تره پس حق با اونه!

...

اخیرا وقتایی که پیاده ام، چراغ که قرمز میشه از روی خط کشی بدون اینکه به چپ و راست نگاه کنم رد میشم.

بالاخره یه روز روی خط کشی عابر پیاده، پیاده میشم! :)

...


نوشته شده در تاريخ دوشنبه نهم بهمن ۱۴۰۲ توسط باغبان

...

اقلامی که می‌خواستیمو انتخاب کرده بودیم و داشتیم می‌رفتیم سمت صندوق که متوجه شدیم از سه چهار نفر فروشنده هیشکی توی فروشگاه نیست.

همهمه ی مبهمی از بیرون می‌اومد، بیرونو نگاه کردیم چند متر اونورتر یه ازدحامی بود و گرد و خاکی!

یه ماشین با سرعت از جمعیت جدا شد. داغون بود، انگار سر راه به همه جا کوبیده بود، جای سالم نداشت. از روبرومون که رد شد دیدیم راننده اش یه پلیسه. شیشه ی پشت ماشین دوتا گردی بزرگ سوراخ شده بود.

توی ازدحام یه نفرو دست بند زدن و به زور نشوندنش توی ماشین.

فروشنده ها یکی یکی پیداشون شد از هرکدوم می‌پرسیدیم چه خبر بود می‌گفتن نمی‌دونیم که!!

پس دو ساعت واسه چی اونجا وایساده بودین تماشا خب!!

بعدا فهمیدیم ماجرای تعقیب و گریز پلیسی برا گرفتن چندتا دزد لوازم یدکی ماشین بوده که با تیراندازی به ماشینشون و دستگیری دزدا نزدیک اون فروشگاه به سرانجام رسیده.

...


نوشته شده در تاريخ شنبه هفتم بهمن ۱۴۰۲ توسط باغبان

ساعت ۱۳:۰۰

سالن کوچیک ترمینال دیگه تقریبا پر و شلوغ شده. نیم ساعت از وقت حرکتی که روی بلیط نوشته گذشته و هنوز اتوبوسی در کار نیست.

بیرون برف کولاک میکنه، مسافرا کم کم خسته و بیحوصله شدند و مدام دارن از صندلی ها بلند میشن و کلافه قدم میزنن. بیشترشونم به سوپرمارکتی بیرون سر میزنن و خوراکی به دست برمیگردن‌.

منم صدای شکمم رو دارم میشنوم. یکمم گلاب به روتون دارم ولی چون سرویس بهداشتی یه جای دوری از ساختمونه از ترس اینکه اتوبوس بیاد بره جرات ندارم از جام بلند شم.

ساعت ۱۳:۱۵

بالاخره اتوبوس رسید، از ساعت ده از مبدا راه افتاده بود. مسیر یک ساعت و نیمه، دو ساعت و ربع طول کشیده تا رسیده، برای برگشت خدا می دونه چقد بشه. برف شدیدتر شده راننده مضطرب به نظر میرسه، به یکی میگه این اتوبوس تا حالا اینهمه مسافر به خودش ندیده.

داره مسافرایی که بلیط ندارند رو جابجا میکنه، چندتا دختر دانشجو هم هستن یکیشون هنوز نرسیده مدام چک میکنه از دوستش که اومد یا نه، صندلی روبرویی من حالت خوابیده داره، نمیتونیم درستش کنیم راننده میاد میگه نگاه کن یاد بگیر یکم اول پشتی صندلی رو میخوابونه بعد میگه دستگیره کنارشو بکش. درست میشه!

ساعت ۱۳:۲۵

اتوبوس حرکت کرد.

توی ماشین در حال حرکت نمیتونم گوشی نگاه کنم سرم گیج میره اینجوری. پس تا توقف بعدی که فک نکنم زیاد هم طول بکشه گوشی رو میذارم کنار.

ساعت ۱۴:۲۱

بیرون یکدست تا جایی که دیده میشه سفیده، افق دید خیلی نیست چشمها اذیت میشن. اینجا که اتوبوس نگه داشته یه درخت پر از برف هست، برفای روش شبیه پنبه هست. چندتا گنجشک ترسو نشستن روش تا یه ماشین رد میشه همگی دسته جمعی میپرند دوباره برمیگردن.بعد از بار سوم هنوز برنگشتن.

بیشترین برف توی این مسیری که رد شدیم گزارش شده بوده، تمامش رو خواب بودم:)

ساعت ۱۵:۱۴

رسیدیم تقریبا! وقتی شروع به نوشتن کردم فکر میکردم مثل روزهای برفی هر سال قراره جاده ی شلوغ و کلی ترافیک و راه بندان و بوران و هیجان تجربه کنم، ماشینایی که لیز میخوردن تریلی هایی که چپ کرده بودن ولی هیچی نبود یه جاده ی باز با ترافیک روان داشتیم فقط. چندتا عکس گرفتم توی همشون صرفا گاردریل لبخند میزنه:)

شعور راننده بالا بود، به جای ترمینال دورافتاده از شهر اومد داخل شهر، توی یکی از میدانهای اصلی نگه داشت تا مسافرا برا گرفتن تاکسی مشکلی براشون پیش نیاد.


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه چهارم بهمن ۱۴۰۲ توسط باغبان
.: Weblog Themes By Blog Skin :.

اسلایدر