ته خط
بایــد خــود را برداشــت و
رفـتــــــــــــ...
خواب...
من با دیازپام...!!!
...
دشــــــمن،
به فریــــادم برس...!!!
گذشت
در آغـوش داشتـه هـای خـودت
و مــــرا
در ایـن آسودگــی
به یـک نداشتــن
بسنده کــن !
نارفیق
به رفـیقـــــی که روز قیامــت
ازسنگینی معـــــــرفتـــــــــش
شکایـــــت داره!!!...
" آه "
که ساکتم
میان حسرت هات
پنهانم می کنی
و من که میلی به ماندن ندارم
هیـــــچ مــــی شــــــوم
همان که همیشه از دهان تو آه می شود !
نصیب تو شدم
مرا تکان نمی دهند
خدا کند خواب باشد این زندگی
می خواهم بیـــــدار شــوم !
مثل همیشه
مقدار کمی از زندگی
در دست هایم سنگینی می کند
خودم کم بودم
نصیــــب تــو هــم شــــدم
....
من همین ام -...-
مرا میان دو خط
حایل خودت کردی
یعنی که :
هـمــــــــیـن ام !
بی آن که بپرسی ام
خیالت کجاست ؟
دست هایم را حلقه کردم دور سرت
نــاشنــــــاختــه شــدی
نــاخـــوانــا
دوباره نوشتندت
این بار اما
!!! بــــــی تـوضـیـــــــــح !!!
متروکه
متــروک مـــانده ام
آنقدر با بـــاد عریانم
که بند رخت خانه های دوردست
از بـــاران .
در من پنجره ها
زوزه دلخراش زندگی را
آواز می کنند
هیچ فــصــــــلـــی به یاد نمی آورد مرا
تا برگی حتی
از تَرَک های نگاهم بیرون بخزد.
هیچ کس به خـواب نمی بیندم
تا بدانم
این که از من گریخته
ساکن کدام آواز شده
که به یاد هیچ لـــــبـی نمی آید
....مــتروکــــــــ مــانــــــــده ام....
خالی بازخواهم گشت
در تنگنایی خاموش
از تو انباشته خواهم شد
از تیـــــرگـی خـویـــــش
بیرون خواهم آمد
و مثل غـزلــــخوانـی
ــ که از موسیقی لبریز شود ــ
خواهم رفت تا آن آسمــــان
که هنوز نباریده
حالا نگرانم
که بختِ بیچاره یاری نکند
به فردایی که نرسیده ام
خالـــــی برگــــردم !
دوباره از نو می آفرینمت
در بنـــد زمــان مـی خـــواهمــــت
به گـــونـه ای که احســـاس کنــم
تـو هـــم مثل مــــن
روزی نبــــــوده ای
و بعــــد
دوبــــاره از نــو
مــــی آفـرینمــــت
تا ایــــن بار
مـــال مـــن باشـــی
...دوبـاره از نو می آفرینمـت...
روایت ماندن...
حتما مرا با خود خواهد برد
آمد
اما برگ های خشکیده هم سفرش شدند
تـــو که آمدی با خود گفتم :
حتما مرا با خود خواهی برد
رفتی
اما دلخوشی هایم هم سفرت شدند
دیگر نه بـــاد می آید نه تــــو
مـن هنــــــــوز
برگـــــــ هـای جـــا مـانـــــده را هـم ســـــایـه ام !!
( ! )
.
آنگاه که از بدرقه خویش
.
باز آمدم !
خالی خالی...
با دست هایی که نمی دانستم
سهم من از بودنشان چیست
امروز باز هم به دنیا آمدم
از سر ناچاری
از افراط زیاد در مرگ
از سر خطایی که نمی دانستم چیست !
باز هم برای دست هایم گریستم
چند وعده خاک !
چند وعده آب !
و خود را تشنه به خود بازگرداندم
اما
نگاه نکن اینگونه
به مشت های بسته من
در هیچ جای دنیا
پیدا نمی شود
آنچه که من یافته ام
در خـــــــودم
و پنهانش کرده ام
درهمـــین پنـــج انگــــــــشتــ !
هنوز کسی نیامده...
تا زمانی که برای خندیدن با تو
برای گریستن با تو
بهانه ای داشته باشم
پیراهنم هنوز در تیرگی بی تو بودن مانده است
هنوز کسی نیامده تا نبودن تو را
از تن من بیرون بیاورد
من برای گریستن خلوت بسیار دارم...
بازگشت
بازگشتم از ادامه خویش
و خوب دانستم
سهم من از زنـدگــــــی این نیست!
بت
به اندازه تمام مهــربانـــی تو
بت پرست بودم !
گفتند روزی از من انتـقــــــام خواهی گرفت
اما تا بودم هیچ گاه بویی از انتقام نشنیدم
روزی در تنهایی به سراغم آمدی
گفتمت نمــــی توانــم دل از بت هایم بردارم
خندیدی!
مگر تو " خـــــــدا " نبودی؟
تو هم " بـــــــت " شدی!
روز مبادا...
خودم را میگذارم برای روز مبادا !
تــو را
بـرای هـمــیشه !
دریچه شب و روزم
در آستان نگاهت
به محض آنکه بگوید ببند می بندم
دو چشم خیره خود را
به روی روز مبــــادا !
میراث
تمام هستی اش
من
و
تو بودیم
برای که میگذاشتمان؟
من یا این کلمات؟
یا این کلمات با من دربند
پس دست خالیم مبین
چشمــــــانـم لبریز کلماتی است که هنوز در فرهنگستان لب ها
نیامده اند....
نگاهت...
نگـاهـــــت تا مغز استخوانم فرو رفت
تا عمیق ترین گودال های ناشناخته سلولهایم
نگاهت به لحن غریبی صدایم کرد و مرا شناخت
به قدر یک آسمان دلم برایت تنگ می شد
می بینی دلم چقدر برای داشتن تو جا دارد؟
و آن زمان که اندیشه ام در تو جریان می یافت
دیگر هیچ ساحلی برای کناره گیری نبود...
هنوز هم به خاطر تو
و برای تو
به رفـتــــــــــن می اندیشم
و دیـــــــــدن
مبادا که متروکه شود این دل
بی آشنا شود این دل...
....نگاهت هنوز میسوزاند....
ناچار
به فرو شدن
در میانه ناچیزی از مردم
که خواب دوزخ و بهـشت
آلودشان میکند
به زندگـــــــی!
زندگــــــی!
زندگــــــی!...
یوکابد گریه نکن!
موسی به تو باز خواهد گشت
تقدیر اگر از گلوی هزارها سال پیش
فریاد شود
من که گم شده ام
آن را میشنوم
من چه؟
اگر بخواهم بازگردم
هیچ راهی نیست
پس رهایی ام همین است
یوکابد گریه نکن
موسی به تو باز خواهد گشت
من تمام قصه ی او را از برم
مثل عصایی که اژدها شود
مثل دریایی که شکافته شود
یوکابد گریه کن...گریه کن...و باز گریه کن...
برای من گریه کن...برای من
ببین که این سوی دریا
فرعون مانده ام!
سفر
به یک حجامت روح
در من مدام یک رویا گردش میکند:
رفتن...
رفتن...
رفتن...
آرزو
این مرگ منشعب شده از زندگی
صدایم میکند
دست به دامن راههای نرفته میشوم
رگهایم اما
تپنده تر
آرزو می کنند
که هرگز
بازنگردم!
تجاوز
هستی از ما آلت خورده
ما از هستی
شکسته میرم امشب...
آسمان
این سرپوش آبی لعنتی
نه که بشکافد
نه که رنگ ببازد
فقط
خوابی راحت در آغوش تو
مرا آرزوست
دیگر جای بحث و گلایه نیست
دیگر حوصله تنگ میشود
و به هم میپیچند رگهای انتظارم
چشمانم به نفس نفس افتاده
چشمانم خسته است و گیج میزند
پلکهایم سنگین
میخواهم آسمان لعنتی پایین بیاید
برای مردنم هزار بار زندگی ام را میبخشم
فقط خوابی راحت در آغوش تو
مرا آرزوست
وقت رفتن
کو؟
کو؟
تابوتم را به زمین بگذارید
هنوز نیامده ساعتت را نگاه میکنی
وقت رفتن نیست؟
چرا نپرسیدی؟...
چه بی توجهی!...
چرا به لهجه های رسمی دنیا نمیگویید
آن قشنگ رویایی
از قبل از آمدنش مرا به نام خودش نوشت و رفت
رفت تا من برسم به تکرار... تکرار... تکرار....