لاله عباسی های من

...

به نظرم بهشت همینشکلیه!

زمین از بارونی که دیشب باریده نم و یه جاهایی خیسه،

هوا هم لطیف و خنک.

خورشید به زحمت پرتوهای نورش رو از لابلای ابرهای پنبه‌ای فراری می‌ده،

یه نسیم مطبوعی می‌وزه و بوی گلهای بهاری مشام رو‌ نوازش می‌ده.

سبزی برگهای درختها هم که تمیزِ تمیز!!

فقط این پلاکارد چیه زدن اینجا جلوی منظره‌ی پنجره‌ی اتاق کار من؟!!

یه تابلو با ترکیب رنگ‌های صورتی (رنگ غالب) یه کم سفید و یه جاهایی سبز.

یه دختر بچه‌ی پنج شش ساله با موهای بافته، پشت به تصویر وایساده و داره نقش‌های خودشو توی خونه تماشا می‌کنه!

سمت راست مامانش جارو برقی رو داده دستش و معلومه داره بهش مسیر می‌ده جارو بکشه،

یکم بالاتر دخترک نشسته روی مبل، یه بچه‌ی قنداقی بغلشه و شیشه‌ی شیر رو گرفته سمتش،

سمت چپ بالا، باباش نشسته روی مبل و دخترک پشت سرش داره شونه‌های مرد رو ماساژ می‌ده،

و گوشه‌ی سمت چپ پایین، برای یه پسر بچه‌ی یکی دو سال کوچکتر از خودش داره با لوگوها یه چیزی می‌سازه.

گوشه‌ی سمت راست پایین با یه فونت کج‌ و کوله‌ی فانتزی نوشته «دختر، چشم و چراغ خونه»!!

هوای بهشتم چرا یهو جوش اومد؟!!

...


نوشته شده در تاريخ سه شنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۳ توسط باغبان

...

اکبر آقا همیشه پیش از شروع خلقت کرکره مغازه رو بالا می‌کشید و چهارپایه چوبی قدیمیش رو جلوی در که آب و جاروش کرده بود جا می‌داد و ظرف آب و دونه رو روش میگذاشت.

گنجشکها با پیرمرد لاغر و استخوانی رفیق بودند و ازش برای خوردن رزق اون روزشون نمی‌ترسیدند.

صدای دستگاه و بوی تخمه و بادوم‌زمینی بو‌داده‌اش، توی مسیری که صبحها از جلوی مغازه اش رد میشدم تا برسم به میدون، باهام می اومد.

نسیم میگفت:« تخمه هارو توی آب پنیر میخوابونه واسه همین خیلی خوشمزه میشه، همشم تا ساعت نه ده صبح تموم میشه، برای خرید ازش باید سحرخیز باشی مثه خودش‌.»

همیشه برام سوال بود اکبرآقا که با گنجشکها دوسته، چرا لقبش قجله است؟!

امروز صبح کرکره مغازه پایین بود، تصویرش نشسته بود روی بنری که به دیوار مسجد کنار مغازه اش نصب کرده بودند و به گنجشکها لبخند میزد.

...


نوشته شده در تاريخ یکشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۳ توسط باغبان

...

خواب دیدم نشستم پشت فرمون ولی پاهام جای پاهای صندلی بغلیه.

کنترل فرمون هم برعکس بود یعنی فرمونو میچرخوندی سمت راست ماشین میرفت سمت چپ.

روز باهوشیم نبود نمیتونستم تحلیل کنم کدوم سمت باید بچرخونمش که ماشین رو بتونم درست پارک کنم.

ماشین داشت میرفت به سمت دیواری که مامانم کنارش وایساده بود.

به دیوار که رسیدم ماشین وایساد.

دستم روی پدال بود.

...


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ توسط باغبان

...

بیقراری و پایکوبی امروزْ صبحِ بذرای سفید ناروان روی سنگفرش، با هر قدم پشت سر رهگذرا، قشنگترین کارناوالی بود که تو عمرم دیده بودم!

صدای خنده‌های نخودی برگا روی شاخه‌های نارون بهشون هم توی فضا می‌پیچید:)

...


نوشته شده در تاريخ یکشنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۳ توسط باغبان

....

تغییراتی که در سال جدید به طرز مشهودی در سبک زندگیم ایجاد شده از این قراره که دیگه همه ی مسیرها رو با تاکسی میرم و همه ی طبقه ها رو با آسانسور!!!

پیرتر شدم...

...


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه هشتم فروردین ۱۴۰۳ توسط باغبان

...

ساعت پنج و نیم صبح بود، تاریکی پیش از خلقت فقط اجازه ی تشخیص یه سایه ازش میداد، پیرمرد بود از مدل راه رفتنش و بعد صدای نفس نفس و حرف زدنش وقتی توی تاکسی پشت سرم نشست فهمیدم.

ساعت پنج و نیم صبح آخرین شنبه ی سال بود. تاکسی پر شده بود. راننده از پیرمرد چیزی پرسید. پیرمرد با صدایی که درد داشت جواب داد و من دردی که توی تاکسی میریخت رو حس میکردم.

ساعت پنج و نیم صبح اخرین شنبه ی سالی که هق هق گریه ی یه پیرمرد بپیچه توی تاکسی با مسافرای غریبه، زهلم‌گتمیش است.

...


نوشته شده در تاريخ شنبه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۲ توسط باغبان

...

دیروز ظهر توی مسیری که با عجله داشتم میرفتم صدای بلندی از پشت سرم شنیدم، خانم؟! خانم؟! خانم؟!

حس کردم با منه برگشتم.

پیرزن خمیده با لباسی ژولیده، انگار روزگار زخمی نمونده بود که بهش نزده باشه، دو تا دندون زرد داشت فقط که موقع حرف زدن برا تلفظ درست بعضی حرفها کمک حالش بودند، قرمزی چشمایی که عسلی وسطشو تقریبا محو کرده بود، پینه ها و جای آفتاب سوختگی ها و زخمهای نامتعارفی که روی گونه هاش بود، موهای سفید و حنایی پریشان با چادری کهنه که از سرش سر میخورد و تمام تلاششو میکرد نیفته، نشست روی سکوی مغازه ای که جلوش وایساده بود یه برگه نشونم داد گفت میشه به این شماره زنگ بزنی؟ ببین اگه جواب داد و خونه است من برم.

هیچکس جواب نداد.

...

امروز صبح توی مسیری که با عجله داشتم میرفتم صدای بلندی از پشت سرم شنیدم، خانم؟! خانم؟! خانم؟!

حس کردم با منه برگشتم.

یه مرد سیبیل دار با سری بدون مو و درخشان در حالی که گوشی و سیگارش باهم توی یه دستش بود و تسبیح تو دست دیگه اش، بهم نزدیک شد و ازم پرسید چجوری برم به این آدرس؟ گوشیشو نشونم داد عکس خودشو گذاشته بود روی پس زمینه ی گوشی، رمزشو وارد کرد نباید نگاه میکردم ولی گوشیشو جوری گرفته بود که نمیشد نگاه نکرد، آدرسو که نوشته بود نشونم داد.

با دست براش کروکی کشیدم.

...

نتیجه اخلاقی : توی هیچ مسیری با عجله حرکت نکنین :))


نوشته شده در تاريخ یکشنبه سیزدهم اسفند ۱۴۰۲ توسط باغبان

...

سه ماهه اخیر دو تا بین‌التعطیلین بوده که مجبور شدم مرخصی بگیرم.

اولی بعد ده دوازده سال با رضوانه رفتیم استخر، دراومدنی از آب پام لیز خورد و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم و موفق شدم. داشتم از پله ها می‌رفتم بالا که حس کردم پام داره میسوزه. چشمم خورد به یه رنگ قرمز، دقت کردم دیدم از انگشت بزرگ پام خونه که داره میاد!!

دومی، کارت بانکی و کلیدخونه و سوییچ تو یه دستم بود و گوشی اون یکی دستم از ماشین پیاده شدنی، در حین اینکه درِ ماشین پشت سرم داشت بسته می‌شد می‌خواستم کارت و کلیدا رو بذارم جیب پشتی شلوارم که تو دستم نباشه (کیف و جیب دیگه‌ای نداشتم) در، روی انگشت وسطی دست راستم بسته شد(میدونم تصور و تجسم موقعیت خیلی سخته ولی شد دیگه) و دردی جانکاهو رنگی کبود رو بهم تحمیل کرد.

شنبه‌ی پیش‌رو بین‌التعطیلینه و من برای سومین بار مجبورم مرخصی بگیرم. یعنی چه رنگیه؟

اگر بار گرااااااان بووووووودیممممممم ووووو.....:)))

ولی جدی یکم ترسناک نیست؟!! انقدر درد دومی شدید بود که روی کل سیستم عصبیم و حتی شخصیتیم اثر گذاشته!! انگار دیگه حتی آدم سابق نیستم!!

​​​​​​...


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه دوم اسفند ۱۴۰۲ توسط باغبان

...

اخیرا از وقتی دستم موند لای در ماشین احساس میکنم کائنات لج کرده یا چپ افتاده باهام.

هیچی باهم جور در نمیاد! فقط اینجوری میتونم همه‌ی چراغایی که تا من میرسم قرمز میشه یا نونوایی که نونش تموم میشه یا دستم گیر نداره برا گرفتن هیچی و کلی دست گل به آب میدم و برخورد آقای غذای خانگی و یادآوری سرخوردگی دوران کودکیم و همه ی حواس‌پرتیام و حتی صبح خواب موندنم وانس این عه بلو مون و آبزی شدن امروزم (امروز فقط آب می‌خورم، اشتهای هیچی ندارم) و همه‌ی به در بسته خوردن‌های اخیرم رو توجیه کنم!!

عاغا انگشت من مونده کبود و متورم شده، شما چرا بهت برخورده ناراحتی؟! مشکلت چیه واقعا؟!

...


نوشته شده در تاريخ دوشنبه سی ام بهمن ۱۴۰۲ توسط باغبان

...

همکارم استاد استوری تلینگه!

من و رییسم هرموقع نتونیم با هم یا هر شخص دیگری تعامل کنیم دست به دامن همکارم می شیم.

امروز مکالمات تلفنیش رو ناخواسته شنیدم.

اول با یه نفر قرار مدار شام رو‌گذاشت.

بعد زنگ زد به همسرش و ازش در مورد دعوت یه مهمان کسب تکلیف کرد!

وین-وین

..موقع


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۲ توسط باغبان
.: Weblog Themes By Blog Skin :.

اسلایدر