)(

)(

یک داستانک متفاوت

 پیشگفتار : به دلیل طولانی بودن داستان معذرت میخام ولی اگه حوصله کنید و این داستان رو بخونید فکر کنم که یه داستان متفاوت رو تجربه کردید   

 

                                             روزی حلال  

 

یه مسافر کشم , البته باموتور مسافر کشی میکنم

یه موتور قسطی خریدم و با اون کار میکنم .مسافرای من با همه مسافرا فرق دارن یا آدمای پولدارین یا خیلی عجله دارن.

جالبه با یکی از اون شتابزده ها صحبت میکردم , بهش گفتم که چرا هزینه دو برابر میکنه و موتور سوار میشه  گفت : من با سوار شدن موتور هم تو وقت صرفه جویی میکنم و هم بابت این صرفه جویی اون ور صد برابر این کرایه رو در می آرم.

بگذریم.من آدم معتقدیم یعنی وقتی  به چیزی اعتقاد دارم و اگر عکس اون رو انجام بدم یه بلایی حتما سرم می آد به خاطر همین به در آوردن پول و رزقی خیلی حساسم و معتقدم که این رزق و روزی باید بارضایت کامل در بیاد.

یه روزی از روزها یه مسافر داشتم سمت بازار تهران ,مسافر رو رسوندم و از تو کوچه پس کوچه های بازار میخاستم برگردم که یه کیف نظرمو جلب کرد,کمی نگاش کردم بازار خلوت بود چون پنجشنبه بود و بازار نیمه تعطیل بود بالا خره تصمیم گرفتم که کیف رو بردارم.

خیلی سریع رفتم خونه و اولین کاری که کردم رفتم زیر زمین خونمون و کیف رو باز کردم .

 تو عمرم این همه پول رو یه جا ندیده بودم , صد میلیون تومان تراول چک پانصد هزار تومانی,راستش یه مدتی گیج بودم بعد به خودم اومدم  و گفتم که : نه این پول مال تو نیست صاحب داره کیف رو گشتم و یه کارت که احتمالا  برای صاحب کیف بود رو پیدا کردم. آدرس روی کارت برای بازار بود و از کارت معلوم بود که صاحب این کیف از اون فرش فروشای کله گندس.

بعد از پشت  سر گذاشتن وسوسه ها که کم نبود تصمیم گرفتم که بالا خره شماره طرف رو بگیرم و کیفش رو تحویل بدم.

شمارشو گرفتم و بعد از چند تا بوق جواب داد:

سلام ببخشید   .. آقای تهرانی  ...   بله خودم هستم بفرمائید

ببخشید میخواستم بگم که من به صورت تصادفی یه کیف پیدا کردم که توش مقداری پول هست

تهرانی: خوب چه کاری از دست من بر می آد  ( کمی تعجب کردم )

آقا میگم که یه کیف پیدا کردم که توش  ... ( اینجا حرفمو قطع کرد و گفت )

تهرانی : آخ آخ درسته این کیف مال منه (با یه نیش خند کوچیک ) اصلا حواسم جای دیگه بود خیلی ممنون که تماس گرفتین اگه هرکی به جای شما بود تماس نمیگرفت

بله اما آدم با آدم فرق میکنه  . لطفا یه نشونی بدین تا بدونم که این کیف مال شماست

تهرانی :بله حتما یه کیف چرمی قهوه ایه که توش اگه اشتباه نکنم صد ملیون پول توشه به اضافه  پاسپورتم و کارت ملیم من هم آقای سعید تهرانی هستم ,تاریخ تولدم هم 20 / 11/ 1360 هست اگه بازم لازمه ... 

نه نه درسته اگه میشه آدرسو بدین تا واستون بیارمش  ، تهرانی : بله حتما  یادداشت کنید ...

راستش خیلی تعجب کردم , یعنی اگه من زنگ نمیزدم از کیف گمشدش خبر دار نمی شد,چی بگم , یه آدمی مثل این آقای تهرانی که اصلا  یادش نیست که صد میلیون تومان گم کرده و یکی مثل من که 45 دقیقه از دیدن این پول گیج بودم.

این فکر که این پول از این آدم چیزی کم نمیکنه و باید ماله من باشه لحظه ای منو ول نمی کرد ولی واسه این کار رضایتش هم لازم بود.دوباره باهاش تماس گرفتم و واسه فردا که بازار کاملا تعطیل بود قرار گذاشتم.

اگه بخوام توضیح بدم که این شب رو چطور صبحش کردم سه برابر این داستان باید توضیح بدم , پس میگذریم. 

فردا فرا رسید و رفتم سر قرار. دوباره با اومدنش اون سرگیجه بهم دست داد البته این بار با دیدن ماشینش,موتور رو روشن گذاشتم و رفتم به استقبالش ,با دیدن من از ماشین پیاده شد من هم رفتم سمتش و گفتم : س س س سلام آقای تهرانی

تهرانی : سلام عزیزم , نمیدونی که چقدر از این کارت لذت بردم ,واقعا آدمایی مثل شما همتا ندارن

خواهش میکنم شما لطف دارین حالا کجاشو دیدین  , کیف رو جلوش باز کردم و گفتم آقا این امانتیه شما

تهرانیکه به وجد آمده بود گفت :آقا واقعا از صمیم قلب میگم اصلا قابل شما رو نداره 

 

                        ؛   بله و من فقط همین رو میخاستم , رضایت بله رضایت   :   

با خنده به صورتش نگاه کردم و گفتم :آقای تهرانی واقعا شما هم همتا ندارید , کیف رو بستم و با نعره گفتم  : آقای تهرانی شما خیلی سخاوتمندید  . دویدم سمت موتور و سریع اونجا رو ترک کردم البته با صد میلیون پول

تو راه خنده هام تموم نمیشد و خیلی خوشحال بودم که یه آدم خیر و  پولدار به من یه همچین کمک بزرگی کرده.  

  

این داستان ادامه دارد ....

نظرات 13 + ارسال نظر
امید شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ق.ظ http://garmak.blogsky.com/

شایستگی اش را داشتید
تبریک

کوروش شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:41 ب.ظ http://www.korosh7042.com/

قلم رایتگر طنازی داری هادی عزیز
حالت تعلیق ایجاد کرده زیبا بود و اگر در قسمت دیدار اقای تهرانی فاصله را نمیدانم منظورت حذف شده ی حرف ها بود ، به منظور خلاصه کردن یا دلیلی دیگر داشت؟!
در قسمت زیر هم
ببخشید میخاستم بگم که من به صورت تصادفی یه کیف پیدا کردم
گمانم منظورت می خواستم است .اصلاح شود بهتر است.
پوزش از اشاره . چرا که خودم هم می خواهم دوستانم چشم من باشند
شاد باشی و قلمت روان باد
منتظر ادامه ایم

مرسی کورش عزیز

تا دوستانی مثل شما و دیگر دوستان وبلاگی دارم مطمئنم که می تونم رو پیشرفت تو این زمینه حساب کنم

منظورتونو از فاصله متوجه نشدم ونفهمیدم کدوم قسمت هستش ولی اون غلط املایی رو حتما درستش میکنم

مرسی که سر زدی

لاله عباسی یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:16 ب.ظ http://www.laleabbasi.blogfa.com

سلام.کوتاه بود ولی بسیار!
داستان یکنواختی بود ولی آخرش کاملا متفاوت تموم شد غیر منتظره!!خیلی آدم باحالی بوده کلی خندوندم.
لذت بردم!

سلام

خوشحالم که هم متفاوت بود و هم لذت بردی

لاله عباسی یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:29 ب.ظ http://www.laleabbasi.blogfa.com

آپم!

مهدی لبخند چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:26 ب.ظ http://mahdilabkhand.blogsky.com

؛ بله و من فقط همین رو میخاستم , رضایت بله رضایت :

ازین جمله ها استفاده نکن

قسمت ملاقات با تهرانیت ضعیف در اومده میجی

داستانت 60 پایانش 90

درکل از شمر بهتر مینویسی

بیا اینم یه خبر از آینده ...


چرا استفاده نکنم و چرا ضعیفه ؟

بهارهای پیاپی چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:39 ب.ظ http://6khordad.blogfa.com

داستانتو خوندم ولی بهتره تا تموم نشده نظر ندم.
شاد باشی

ok

مرضیه چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:01 ب.ظ http://www.bglife.blogsky.com

باید اعتراف کنم انتظار داشتم این داستان هر جوری تموم بشه به جز اینجوری...چه پولدار دست و دلبازی.
کسب رضایت دیگران توی کارهایی که یه جورایی به اونا مربوط میشه واقعا مهمه. بهت تبریک میگم اگه واقغا همچین اخلاقی داری...

البته این از تخیلات این جانبه

نه تو این داستان بلکه تو داستانای دیگم هم سعی میکنم بیشتر از اخلاقیات مردم که دیدم بنویسم

سپیدبال شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:02 ب.ظ

سلام..ته تخیل بودا!!
منتظرم بقیه شو بخونم...

سلام

خوشحالم که نظرتو جلب کرد

باغبان یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:36 ق.ظ http://ww.laleabbasi.blogfa.com

کم پیدایی رفتی دنبال روزی حلال انشاله؟ انشاله!

بله البته از نوع واقعا حلالش

باغبان سه‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:28 ق.ظ http://ww.laleabbasi.blogfa.com

حلال با واقعا حلال چه فرقی داره؟
بابام به قصه ای برام تعریف کرد:
یه روز یه مردی پسرشو برا کار یاد گرفتن می فرسته یه شهر دور. پسر تو مسیر روباه بی دست و پایی می بینه که یه گوشه افتاده شیری شکاری کرده بود می خوره و از بقیش روباه تناول می کنه و سیر میشه. پسر به خونه برمی گرده و به پدرش می گه روزی رسان خداست در هر شرایطی روزی رو می رسونه!
پدر می گه پسرم من قصد فرستادنت به شهر دیگه برا یادگرفتن کار داشتم به نیت اینکه تو اون شیره باشی تا روباه ها بتونن روزی شونو از طریق تو به دست بیارند نه اینکه روباه بمونی...

ذهن زیبا چهارشنبه 23 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:57 ب.ظ http://tanafor-69.blogfa.com/

سلام
تازه الان اومدم
قبل از خوندن پست جدید از نظر شما نسبت به افکارم صمیمانه تشکر می کنم

کوروش شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:21 ب.ظ http://www.korosh7042.com/

سلام هادی جان
خسته نباشی .داستانت حقا که جذاب و دلچسب پیش رفته و سخت در انتظار ادامه ام.
اگرچه هنوز بین دوستان نتوانستم ایجاد کنم شاید بخاطر فاصله ی زیاد باشد بین دوقسمت
و اما منظورم از فاصله در پست قبل از پاراگراف آخر(باخنده )بود
چشم به راه ادامه ام
موفق باشی

سلام

ممنون

نظر لطفتونه

فریاد(wild) چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:47 ب.ظ http://www.zajrkosh.blogfa.com/

گیسو و تاریکی...
کاش شعرهایم را
می توانستم میان گیسوانت بخوابانم
پچ پچه در تاریکی
مثل زوزه باد غریب است
...
نه ! جمع شان نکن
من که هنوز چیزی نگفته ام!

سلام یلدات مبارک عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد