)(

)(

حس پنهان

                                                                گفتگوی پسرانه  

 

                                   

   

  

از اونجا شروع شد که  فهمید  نمی تونه با جنس مخالفش ارتباط بر قرار کنه.  

 

می گفت وقتی از یه دختری خوشش می اومد دوست داشت با اون  بره و یه فنجون چای بخوره و یا شبا رو تا صبح با هاش صحبت کنه , یا با هاش بالای یه ساختمون بشینه و  شبای تهرانو تماشا کنه , یا با هم برن خرید و از این جور آرزوهای نمیدونم کوچیک یا بزرگ   

 

امیر : نمیدونم اسمشو چی بزارم ولی یه حس پنهانی وقتی که می خواستم برم و با دختر مورد علاقم ارتباط بر قرار کنم تو من بوجود می اومد و نمیذاشت برم سمتش  و از اون دختر رویائی فقط حسرت تو من با قی می موند.      

احسان : خوب ... خوب  نمی دونم امیر ولی فکر کنم به این سختیایی هم که میگی نیست    

 

امیر : شاید ... ولی  نمی دونم چرا واسه من سخته   

 

احسان : امیر خوب میدونی چیه فکر کنم تو خوب دخترا رو نمیشناسی یعنی نمیفهمیشون .   

 

امیر : ای بابا چی میگی احسان دیگه چطوری درکشون کنم اصلا به من توجه نمیکنن   

 

...   

 

ادامه داشت تا اینکه :   

 

مادر امیر واسش یه دختر خوب از محل انتخاب کرد .   

 

خوب امیر  دو دل بود از یه طرف نمی خواستم به این زودیا ازدواج کنه و از یه طرفم خوب ...   

 

بالا خره نتونست طاقت بیار و قبول کرد که به این ننگ تن بده .   

 

 حالا میگم چرا ننگ . . . 

 

یک سال بعد   

 

 

انگار نه انگار امیر همون آدمی بودم که نمی تونست بره سمت دخترا , یا انگار نه انگار اون دخترا همون دخترا بودن که بهش توجه نمی کردن .   

 

آمار دوستای دخترش هم از دست در رفته بود.   

 

از زنش فقط واسه کارای خونه استفاده میکرد و ابطشون فقط فیزیکی بود.