)(

)(

استامینوفن کدئین 500

 

 

                 

 

با بی سوادی بحثم شد . 

 

اون ازم یه قرص استامینوفن کدئین 500 خواست .   

من گفتم که همچین چیزی نداریم یا کدئین خالیه  یا 500  .

 

اون گفت که نه من خودم خریدم  !  هستش.   

من گفتم  ... 

 

اون گفت ...   

.

 

 

آخر گفتم اگه هست برو یه دونه بخر و بیار.   

گفت باشه.  

 

عجیب اینکه رفت  و  خرید  و  آورد  . 

 

خوب به این  رسیدم که هنوز چیزایی هست که من خبر ندارم . 

 

 

شطرنجی

سرباز قانون شکن   

 

در قانونی که برای شطرنج تعین شده سرباز حق برگشتن و عقب نشینی را ندارد   

 

 

  

روزی سربازی قانون را شکست و به سمت سپاهیان خود برگشت 

 

سربازهای دیگر که تا به حال با  این صحنه اولین بار بود روبه رو می شدند ، با وحشت و تعجب آمیخته به هم رو به سرباز قانون شکن گفتند :‌این چه کاری بود که کردی مگه نمی دونی که ما فقط حق جلو رفتن رو داریم ، برگرد ...

 

سرباز قانون شکن : آخه کی گفته که ما همش باید بریم جلو  من که توانایشو دارم ، چرا هر کاری که دوست دارم انجام ندم ؟

 

شاه ناظر و ساکت بود 

 

سرباز قانون شکن قدمی به سمت سپاهیان خود برداشت 

 

قلعه سرباز را تهدید کرد و گفت که اگر برنگردد برایش گران تمام می شود 

 

اسب هندوانه بزرگی زیر بغلش داد و گفت سرباز نقش مهمی دارد و به امثال او احتیاج است ،پس برگرد

 

فیل خوشحال شد ، چون از این قبیل سوالها هم در ذهن خودش هم گذر میکرد  ، » چرا من فقط باید ضربدری برم ؟ «  ولی چیزی نگفت  

 

وزیر یاد روزایی که خودش سرباز بود افتاد و به سرباز گفت : باید خیلی شجاع باشی که این کار رو کردی

 

شاه به سرباز  پیشنهاد جاه و مقام داد که منصرفش کند 

 

ولی سرباز فقط می خواست که بداند ، همین

 

 

از فرش ... به عرش

 

 روزی حلال (قسمت دوم )

 

                         

 

آقا مرتضی الان یکی از برج سازای تهرانه , همسایه دیوار به دیوار ما بود , یکی از آدمایی که من همیشه برای از فرش به عرش اومدنش به همه مثال میزنمش
کسی بود که با مو تور مسافر کشی میکرد ولی کسی تا به حال نتونسته بفهمه که چطور یه مسافر کش میشه یه برج ساز , همه با نظر بد به این قضیه نگاه میکنن و میگن که  " تا دیروز نمی تونست دماغشو جمع کنه و لی حالا با پول دماغشو پاک میکنه "
همیشه آقا مرتضی میگفت که اگه یه پول قلمبه بیاد دستش میدونه با اون پول چی کار بکنه. 

 یه روز از روزا قبل از  اینکه آقا مرتضی از این محل بره تو حیاط نشسته بودم که صدای آقا مرتضی رو میشنیدم که با یکی به اسم آقای تهرانی صحبت میکنه که حرف از این بود که پولی رو که از اون قرض گرفته بود رو پس بده , اینجا بود که فهمیدم اون پول قلمبه اولیه از کجا اومده .  

 

و داستان پولدار شدنش : 

مرتضی چند تا از اقوام  طرف خانومش تو شهر داری کار می کردند که توسط اونا فهمیده بود که یه تعدادی از زمینهای دور و اطراف اون منطقه به دلیل افتتاح یه اتوبان قراره تا یک سال آینده چند برابر بشه.
زمینهای بایری که چند سالی بود که بدون بهره افتاده بود اونجا و خریدن اون زمینها کار دشواری نبود چون صاحب اون زمینها آقای اشرفی و چند تای دیگه میگفتند که اگه این زمین هارو مفت هم بدیم به کسی بازم سود کردیم .
وقتی مرتضی پیشنهاد خرید این زمینها رو داد همه از جمله من و دیگران تعجب کردیم که چرا این زمینا... و با چه پولی این زمینا رو بخره.

مالک ها از فروش این زمین ها به قدری خوشحال بودن که به شوخی در گوش هم میگفتن که عجب کلاهی گذاشتیم سرش , آقا مرتضی برای به نام زدن سندها تمامی مالک ها رو به خونش دعوت کرد به شام ,  بعد از خوردن شام و زدن سند ها به اسم خودش تمامی پول اونهارو به صورت نقد پرداخت کرد ,۳،۰۰۰ متر زمین رو به قیمت هر متر۱۸،۰۰۰ تومان خرید و عجیب اینکه همه زمین هارو به اسم خانومش آسیه خانوم زد.
آقا مرتضی تاکید داشت که همه با رضایت از خونش برن به خاطر همین آخر مجلس گفت : خانوم ها آقایون همه از من راضی هستید  ,  همه با صدای بلند رضایتشونو از آقا مرتضی اعلام کردن
تو این یکسالی که قرار بود بعدش زمینا چند برابر بشه آقا مرتضی خیلی کارای مهمی کرد از جمله :
یه مغازه اجاره کرده بود و یه سوپر مارکت راه انداخته بود که برادر خانومش اونجا کار می کرد , خرید و فروش ماشین که ماشین هاروقبل از آماده شدن از کارخونه می خرید و بعد از چند ماه اونارو می فروخت  , حتی به احالی محل پول قرض میداد و با یکمی سود  که اونم در صورت رضایت  ازشون پس میگرفت ,  خرید فروش سکه و ...
تقریبا یک سال و نیم همینجوری پول روی پول میذاشت که ساخت و ساز اتوبان شروع شد
زمینای بدرد نخوری که آقا مرتضی خریده بود الان به قیمت هر متر ۲۰۰،۰۰۰ تومان فروخته شد که با یه دو دوتا چهار تا میشه گفت  تقریبا 10 برابر شده بود , همه مالکای قبلی زمینا  این قضیه رو گذاشتن رو حساب شانس و میگفتن : چند سال این زمینا دست ما بود و هیچ خبری نشد حالا که به این مرتضی هیچی ندار فروختیمش زمینا  طلا شد . پیداس که یه همچین آدمی با یه پول قلمبه تر چه کارایی که نمیتو نه بکنه

یه شب از شبا که تو حیاط نشسته بودم و اتفاقا هم به همین آقا مرتضی فکر میکرد صدای یه ماشن از بیرون اومد که اومد و جلوی خونه آقا مرتضی ایستاد  زنگ زد و آقا مرتضی اومد جلوی در از گفتگوشون فهمیدم که همون آقای تهرانیه و اومده پولی  رو که به آقا مرتضی قرض دادرو بگیره :
مرتضی : آقای تهرانی نمیدونید که چقرر پولتون کمکم کرد واقعا همیشه تو زندگیم دعاتون میکنم , تو این پاکت یه چک به مبلغ صد ملیون تومان نوشتم که خواهش میکنم که اگر از من راضی هستید دیگه این دفعه بگیرینش 

تهرانی : واقعا که آقا نکنه فکر کردی که از یه جا دوبار نیش میخورم 


سوار ماشین شد و رفت ولی من هنوز منظورشون رو از این مکالمه نفهمیدم
 
     

یک داستانک متفاوت

 پیشگفتار : به دلیل طولانی بودن داستان معذرت میخام ولی اگه حوصله کنید و این داستان رو بخونید فکر کنم که یه داستان متفاوت رو تجربه کردید   

 

                                             روزی حلال  

 

یه مسافر کشم , البته باموتور مسافر کشی میکنم

یه موتور قسطی خریدم و با اون کار میکنم .مسافرای من با همه مسافرا فرق دارن یا آدمای پولدارین یا خیلی عجله دارن.

جالبه با یکی از اون شتابزده ها صحبت میکردم , بهش گفتم که چرا هزینه دو برابر میکنه و موتور سوار میشه  گفت : من با سوار شدن موتور هم تو وقت صرفه جویی میکنم و هم بابت این صرفه جویی اون ور صد برابر این کرایه رو در می آرم.

بگذریم.من آدم معتقدیم یعنی وقتی  به چیزی اعتقاد دارم و اگر عکس اون رو انجام بدم یه بلایی حتما سرم می آد به خاطر همین به در آوردن پول و رزقی خیلی حساسم و معتقدم که این رزق و روزی باید بارضایت کامل در بیاد.

یه روزی از روزها یه مسافر داشتم سمت بازار تهران ,مسافر رو رسوندم و از تو کوچه پس کوچه های بازار میخاستم برگردم که یه کیف نظرمو جلب کرد,کمی نگاش کردم بازار خلوت بود چون پنجشنبه بود و بازار نیمه تعطیل بود بالا خره تصمیم گرفتم که کیف رو بردارم.

خیلی سریع رفتم خونه و اولین کاری که کردم رفتم زیر زمین خونمون و کیف رو باز کردم .

 تو عمرم این همه پول رو یه جا ندیده بودم , صد میلیون تومان تراول چک پانصد هزار تومانی,راستش یه مدتی گیج بودم بعد به خودم اومدم  و گفتم که : نه این پول مال تو نیست صاحب داره کیف رو گشتم و یه کارت که احتمالا  برای صاحب کیف بود رو پیدا کردم. آدرس روی کارت برای بازار بود و از کارت معلوم بود که صاحب این کیف از اون فرش فروشای کله گندس.

بعد از پشت  سر گذاشتن وسوسه ها که کم نبود تصمیم گرفتم که بالا خره شماره طرف رو بگیرم و کیفش رو تحویل بدم.

شمارشو گرفتم و بعد از چند تا بوق جواب داد:

سلام ببخشید   .. آقای تهرانی  ...   بله خودم هستم بفرمائید

ببخشید میخواستم بگم که من به صورت تصادفی یه کیف پیدا کردم که توش مقداری پول هست

تهرانی: خوب چه کاری از دست من بر می آد  ( کمی تعجب کردم )

آقا میگم که یه کیف پیدا کردم که توش  ... ( اینجا حرفمو قطع کرد و گفت )

تهرانی : آخ آخ درسته این کیف مال منه (با یه نیش خند کوچیک ) اصلا حواسم جای دیگه بود خیلی ممنون که تماس گرفتین اگه هرکی به جای شما بود تماس نمیگرفت

بله اما آدم با آدم فرق میکنه  . لطفا یه نشونی بدین تا بدونم که این کیف مال شماست

تهرانی :بله حتما یه کیف چرمی قهوه ایه که توش اگه اشتباه نکنم صد ملیون پول توشه به اضافه  پاسپورتم و کارت ملیم من هم آقای سعید تهرانی هستم ,تاریخ تولدم هم 20 / 11/ 1360 هست اگه بازم لازمه ... 

نه نه درسته اگه میشه آدرسو بدین تا واستون بیارمش  ، تهرانی : بله حتما  یادداشت کنید ...

راستش خیلی تعجب کردم , یعنی اگه من زنگ نمیزدم از کیف گمشدش خبر دار نمی شد,چی بگم , یه آدمی مثل این آقای تهرانی که اصلا  یادش نیست که صد میلیون تومان گم کرده و یکی مثل من که 45 دقیقه از دیدن این پول گیج بودم.

این فکر که این پول از این آدم چیزی کم نمیکنه و باید ماله من باشه لحظه ای منو ول نمی کرد ولی واسه این کار رضایتش هم لازم بود.دوباره باهاش تماس گرفتم و واسه فردا که بازار کاملا تعطیل بود قرار گذاشتم.

اگه بخوام توضیح بدم که این شب رو چطور صبحش کردم سه برابر این داستان باید توضیح بدم , پس میگذریم. 

فردا فرا رسید و رفتم سر قرار. دوباره با اومدنش اون سرگیجه بهم دست داد البته این بار با دیدن ماشینش,موتور رو روشن گذاشتم و رفتم به استقبالش ,با دیدن من از ماشین پیاده شد من هم رفتم سمتش و گفتم : س س س سلام آقای تهرانی

تهرانی : سلام عزیزم , نمیدونی که چقدر از این کارت لذت بردم ,واقعا آدمایی مثل شما همتا ندارن

خواهش میکنم شما لطف دارین حالا کجاشو دیدین  , کیف رو جلوش باز کردم و گفتم آقا این امانتیه شما

تهرانیکه به وجد آمده بود گفت :آقا واقعا از صمیم قلب میگم اصلا قابل شما رو نداره 

 

                        ؛   بله و من فقط همین رو میخاستم , رضایت بله رضایت   :   

با خنده به صورتش نگاه کردم و گفتم :آقای تهرانی واقعا شما هم همتا ندارید , کیف رو بستم و با نعره گفتم  : آقای تهرانی شما خیلی سخاوتمندید  . دویدم سمت موتور و سریع اونجا رو ترک کردم البته با صد میلیون پول

تو راه خنده هام تموم نمیشد و خیلی خوشحال بودم که یه آدم خیر و  پولدار به من یه همچین کمک بزرگی کرده.  

  

این داستان ادامه دارد ....

کمیابه ولی پیدا میشه

یک سالی  میشه که خدمت سربازیم رو تموم کردم.دوران خوب و آموزنده ای برای من بود .

یه روز که داشتم خاطراتمو مرور میکردم توجهم به یه سری از خاطرات جلب شد .

 

اون راننده تاکسی که ازم کرایه نگرفت و با خنده به من گفت " تموم میشه " 

روزی که تو اون کوچه خلوت و ساکت قدم میزدم و اون خانوم مهربون که از غذای خودشون به من هم داد و گفت " بیا پسرم تو سربازی " 

  

و مردمی که هر وقت از کنار من و دوستام رد میشدن یه سلام گرمی میکردن و میگفتن " غصه نخور تموم میشه"   

 

اون روزی  که بعد از خوردن غذا که دست کردم تو جیبم و فهمیدم که پول کافی همراهم نیست و اون صاحب رستوران که قضیه رو فهمید و با خنده به من گفت " برو مهمون من باش تو سربازی "

 

از وقتی که در گیر کار و زندگی شدم دیکه این حس کمیاب رو تو مردم ندیدم راستش دلم واسه اون موقع تنگ شده  

در آمد بدی هم نداشتم.

 

این حس خوب رو اون موقع درک نمی کردم و حالا که ... 

 

یه روز تصمیم گرقتم که دوباره با لباسهای سربازیم که هنوز داشتمشون وارد شهر بشم و این مهربونی کمیاب رو دو باره تجربه کنم  

 

راننده تاکسی طوری عجیب نگاهم میکرد انگار فهمیده بود که سرباز نیستم , وقتی ازش پرسیدم کرایه چقدر میشه با عصبانیتی که بعد از سربازی  واسم تکراری  شده بود گفت " پونصد تومن میشه "  

 

کوچه ها هم مثل قبل ساکت بود , وارد یه کوچه شدم خبری از مردم نبود تصمیم گرفتم برم و در یکی از خونه هارو بزنم,در یکی از خونه هارو زدم و یه دختر جوانی اومد جلو در , بهش گفتم که میشه کمی آب به من بده , گفت : تیش    برو بابا  

 

مردم هم خیلی بی تفاوت از کنارم رد میشدن و میرفتن , تعجب کردم 

 

وارد یه رستوران شدم 

سفارش غذا دادم و مشغول خوردن غذا شدم بعد از تموم شدن غذا رفتم پیش صاحب رستوران و مشغول گشتن جیبام شدم طوری که انگار کیف پولمو جا گذاشتم گفتم : آقا معذرت میخام انگاری کیف پولمو جا گذاشتم 

صاحب رستوران باعصبانیت گفت :  بیا !  همرو برق میگیره ما رو کبریت سوخته , اینم از کاسبیه امروز آخه پسر چرا جیباتو قبل از غذا خوردن نگاه نمی کنی ای باب خوب اون ساعتتو اینجا گرو بزار  و برو پول غذایی رو که خوردی بیار " 

 

لباسای سربازیمو تا کردم و گذاشتم دوباره تو کمد و خطاب به خودم گفتم " دیونه تو که دیگه سرباز نیستی"